نوشته های یک دختر سرگردان

یاران

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۴ ب.ظ

روزی که خانم داد خواه منو زینب و فهیمه رو گفت بریم مدرسه بهمون گفت میخوان مدیران آینده رو تربیت و کنن و از لحاظ مالی و پول و...اووووف

امتحان وروودی دادیم از بین ما سه تا من قبول نشدم...اما ازیاران دست بر نداشتم تا شدم یه یارانی...دخترای پر از استعداد ....و یاد گرفتن خیلی چیزاااا خیلی...

اینکه مثلا برای اولین باربود فهمیدم تو این دوره هم میشه شاعر بود و شاعربودن فقط مختص زمان سعدی و حافظ نیست:))))))

یا اشنا شدن با کتاب و کتابخونیی..پایه ریزی همین اعتقاد نصف و نیمه الانم...

مطمعنم یاران معجزه بود از طرف خدا که اگر نبود توی پیچ و خم نوجوونی سر از ناکجا آباد در می اوردم

با وجود این شایدمن مثله خیلی از بچه ها کتابخون حرفه ای نبودم یا دست به قلم عالی نداشتم..یا اهل تفکر نبودم..اما لنگ لنگان خودمو میکشوندم..ولاسای اقای صفاریان و چیزایی کع اصن ازش نمیفهمیدم!!هنوزم حسرت میخورم که چرا از ترس تا حسینه رفتم و اما سر کلاس استاد نرفتم اونم فقط به خاطر اینکه نکته ازم سوالی بپرسه و بلد نباشم...حالا بعد از10سال...دیدن دورادور بچه ها یه حسرت تو دلم میذاره....

دانشجوی پزشکییی..دانشجوی ارشد دانشگاه تهران..خانم کارگردان...هر کودوم منو به فکر میبره که تو هدفت چی بوده و هم دوره ای هات چه اهداف بلندتری داشتن...البته همشونوم موفق نشدن و بعضا باعث تاسف..اما من...من....هدف کوچیک و رو انتخاب کردم و بعد شاید به کوچکترش راضی شدم...ای کاش اهداف بلند تری داشتم...ای کاش...نه به خودم حق نمیدهم به خاطر شرایط خانوادگی سرنوشت من اینگونه باشه....

خدایا حسادتم رو از بین ببر ..این حسادت لعنتییییییییی به مهناز ..وترس از هیچ کاره نشدن...خدا قدرتی بهم بده تا اهداف بزرگی پیدا کنم.....

هنوزم دیر نیست...نکند مشغول این دنیای بزک کرده شوم و اهداف پایین و زبون😦😦

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۲۲
دختر سرگردان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی