نوشته های یک دختر سرگردان

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمیدونم کی...

ولی یه روزی...یه وقتی ....میدونم میای...

نه سوار بر اسب سفید نه سوار بر پرادو نه حتی سوار برپراید

پیاده ...آره پیاده...

چه اشکالی داره با هم دیگه قدم به قدم پیاده روها متر کنیم...چه اشکلی داره پولمون قد تاکسی نباشه و سوار اتوبوس بشیم

نمیدونم کی...اما مطمعنم امام رضا حاجت زایراشو میده..

یه روزی وایسم جلوت به چمات نگاه کنم...دلم بلرزه از عشقت و ته دلم ارووم که خدا بهترینشو واسم فرستاده....تو چشات نگاه کنم و تمام عشقای پنهون شده دلمو به پات بریزم..  تو چشمات نگاه کنمو دلم قرص شه به مردونگیت...به عشق که دلم گرم شه که این مرررد منو دوست...

نمیدونم کی..چه جورییی...چه طور..ولی من دلم به خدا و امامم قرصه..

وقتی که تو دار دنیا فقط عشق به خدا رو داشته باشی...همین واسم از جهانم کافیه!!...

پ.ن:ببخش که بلد نیسم عاشقانه هایم را زیبا بنویسم...ببخش که همیشه انشایم در مدرسه ضعیف بود...مرا با همه ضعفهایم دوست بدار!!.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۹
دختر سرگردان

باید زنجیر محکمی بخرم باید این نفس سرکش را در بند کنم...که این گونه بی مهابا مرا به هر طرف نکشاند 

باید زنجیری بخرم و نفسم را بنده خود کنم نه من بنده او...

ای کاش این لذت لعنتی نبوددددد

خدایا حتی خجالت میکشم که برایت حرف بزنم ..چه کنم..چاره درمان چیستتتتت 

خسته شده ام خستههههههه

خستههههه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۰
دختر سرگردان

روزی که خانم داد خواه منو زینب و فهیمه رو گفت بریم مدرسه بهمون گفت میخوان مدیران آینده رو تربیت و کنن و از لحاظ مالی و پول و...اووووف

امتحان وروودی دادیم از بین ما سه تا من قبول نشدم...اما ازیاران دست بر نداشتم تا شدم یه یارانی...دخترای پر از استعداد ....و یاد گرفتن خیلی چیزاااا خیلی...

اینکه مثلا برای اولین باربود فهمیدم تو این دوره هم میشه شاعر بود و شاعربودن فقط مختص زمان سعدی و حافظ نیست:))))))

یا اشنا شدن با کتاب و کتابخونیی..پایه ریزی همین اعتقاد نصف و نیمه الانم...

مطمعنم یاران معجزه بود از طرف خدا که اگر نبود توی پیچ و خم نوجوونی سر از ناکجا آباد در می اوردم

با وجود این شایدمن مثله خیلی از بچه ها کتابخون حرفه ای نبودم یا دست به قلم عالی نداشتم..یا اهل تفکر نبودم..اما لنگ لنگان خودمو میکشوندم..ولاسای اقای صفاریان و چیزایی کع اصن ازش نمیفهمیدم!!هنوزم حسرت میخورم که چرا از ترس تا حسینه رفتم و اما سر کلاس استاد نرفتم اونم فقط به خاطر اینکه نکته ازم سوالی بپرسه و بلد نباشم...حالا بعد از10سال...دیدن دورادور بچه ها یه حسرت تو دلم میذاره....

دانشجوی پزشکییی..دانشجوی ارشد دانشگاه تهران..خانم کارگردان...هر کودوم منو به فکر میبره که تو هدفت چی بوده و هم دوره ای هات چه اهداف بلندتری داشتن...البته همشونوم موفق نشدن و بعضا باعث تاسف..اما من...من....هدف کوچیک و رو انتخاب کردم و بعد شاید به کوچکترش راضی شدم...ای کاش اهداف بلند تری داشتم...ای کاش...نه به خودم حق نمیدهم به خاطر شرایط خانوادگی سرنوشت من اینگونه باشه....

خدایا حسادتم رو از بین ببر ..این حسادت لعنتییییییییی به مهناز ..وترس از هیچ کاره نشدن...خدا قدرتی بهم بده تا اهداف بزرگی پیدا کنم.....

هنوزم دیر نیست...نکند مشغول این دنیای بزک کرده شوم و اهداف پایین و زبون😦😦

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۴
دختر سرگردان

منافق...

هرکس به نسبت ایمانش ذره ای نفاق در دلش هست. .فی قلوبهمم مرض و اگر این بیماری درمان نشود به مرگ می انجامد وهم کافرون...

نفاق شاید ترس از گفتن رفتن کلاس قران به بعضی و با افتخار به کسان دیگر گفتن...

اعوذ بالله من شیطان الرجیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
دختر سرگردان

بالاخره توانستم بعد از 5 سال مختارنامه را کامل کامل ببینم....

قصه مختار همان قصه کل ارض کرببلا کل یوم عاشوراست

قصه دیر جنبیدن ابراهیم بن مالک اشتر

قصه فرماندهی که تا اخرین لحظه قیام مختار در کنار مختار بود و در لحظه آخربا توجیه خود از خاسران شد...سرگذشت هردو مرگ بود اما مرگ با عزت کجا وهمانند گوسفند سر بریدن کجا

قصه زاهده زندانبان جان دوست مختار که شریک پسر مرجانه بود دوست قافله مختار.....هرچند بزدلی اش را میدانس اما ...که اگر این تنها خصلت حب(جان) دنیا نبود از مقربان بود

قصه کاخ دار قصر کوفه....مردی که سیاست نمدانست....به حکم وظیه هم کاخ دار پسر مرجانه بود هم مختار و مصعب...تاریخ نام آنها را نه به نیکی یادمیکتد ونه به بدی...و چ بد سرگذشتی

...

وبانو عمرهههههههه...ونقش....زنی که تا آخر پای شوی اش ماند....

قصه کربلا هر روز تکرار میشود 

من از کدام ام...نکند قصه من همانند کاخ دار کوفه باشد و یا زاهده..  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۶
دختر سرگردان

یک هفته ای میشه که (کمک)مربی پیش دبستان شدم...دقیقا چیزی که هروقت حرفش میشد ازش فرار میکردم...اما وقتی اتفاقی واقعاااا اتفاقیی بهم پیشنهاد شد و منم از روی حالا یه امتحان قبول کردم...میبینم چقدر دوست دارم اینکارووووچقد اشتیاق دارم فردا صب بشه و برم کنار بچه های دوست داشتنی و شیطون...دنیایی که تکراری نیست..کنسل کندده نیس..حقوقی نیست...اما عشق هست...انگار حسی که همیشه به دنبالش میگشتم اینجا منو ارضا میکنه

خدایا شکرتتتتتت...گاهی این فکر میاد سراغم اینقد درس خوندی..ارزو داشتی حق تو اینجا نبود...اما....این شغل حال دلمو خوب میکنه...

 نمیدونم چه آینده ای در انتظارمه...نگرانم

خدایا منو با نعمت سلامتی امتحان نکن...میترسم کم بیارم...

عبد بودن...یک سخنرانی و یک تصمیم...چقد شیرینه حس عبد بودن و عبد واقعی...

خداروشکر تونسم تصمیم دیگه ای از جنس قرآن بردارم...حفظ تندر...جز10.....از بین اون همه دختر که پارسال رفتیم کلاس حفظ فقط من ادامه دادم..چقدشیرین..و چقدر نگران کننده که نکنه منم چند جز دیگه عقب بکشم...یا نه گیرم حفظ کامل..اگه بعدش فراموش بشه چی...یا نه گیرم فراموش نشه..اگه دلم قرآنی نشه..اگه اخلاقم قرانی نشه...میترسم...خدایا رهایم نکن

حذف تلگرام...خودم که میدونم دلیلش چیه...خودم میدونم..این حس زودرنح بودن ..یا شایدم خسته از تحقیر...یا شایدم خسته از این تنهایی...23سال گذشته و نتونسی دوست دایم داشته باشی...چقدر نیاز دارم به این حس...چقدر نیاز دارم به حس دوست داشته شدن(کاملا حلال😆)

چقدر خوبه که روی دیواری مینویسم که کسی منو نمیشناسی...دیواری که نگران طرز فکر بقیه راجع خودم نیسم...خود واقعیم...

میخام یک ماه تلگرامو بذارم کنار...اخه کی با تو کار داره که حالا نگران باشی اگه نباشی کارشون لنگ میشه ...اگه کسی کار واج داشته باشه پیام مبده😳

مثل عاطفه تنها کسی که سراغ ازم گرفن امروز ...بعد از اینکه دیشب دیلیت اکانت کردم....

اوووف چقدر حرف زدم....

چقدرحال ادمو خوب میکنه...حالا با حذف تلگرام اینجا خونه من..خونه تنهاییی من رونق بیشتری میگیره...امیدوارم

یا عباس...با باب الحواحج

کربلا...بین الحرمین....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۷
دختر سرگردان