نوشته های یک دختر سرگردان

من یه معلم هستم

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۵۰ ب.ظ

فکر دادن ادرس وبلاگ به بعضی دوستانم باعث شد نگاهی به این دیوار مجازی بندازم...

و چشمم به متنی که پارسال این موقع ها نوشتم بیفته...باور کردنی نیست...

امسال مربی شدم با همه نگاهای خاص بقیه مربی ها با همه طعنه های مربی ها...

این عزت رو از حضرت عباس میدونمو بسـ..

هرچند بچه ها ۶تا ان البته به اضافه۶تای بچه های قران...اما راضی ام...هرچند حقوق ۲۵۰تومن میگیرم...اماراضی

برکت در پول رو به عینه دیدم وقتی از ۲۵۰تومن فقط۱۰۰تومنش به دستم رسید...اما هربار به بهونه  ای خاستم خرج کنم نشد!!!

باوجود ولخرجی ها و کافه گردیاا و خریدا هنوز اون پول دست نخورده...برکت یعنی همین...

رفته رفته تعداد بچه های قران زیادد بشه و به تعدادشون۱۰تومن به من داده بشه...

دلم میخاد تک تک این پولارو،ثبت کنم...تا یادم نره حال و روزای الانمو.....

دلم میخاد ارشد بخونم...اما نمسدونم چیی؟!!!

۱۰جز پایانی قرانم شروع،شده وکاهلی من هم...

نکنه حالا که توی سرازیری نهایی رسیدم کم بیارم...خدایا نمیخام...اسن،توفیقو از دست بدم کمکم کن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۹
دختر سرگردان

نظرات  (۱)

۱۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۱ من و کنکور تجربی
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .

اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .

اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید

آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "

او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود .

شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .

خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود .

اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .

این چیزی بود که او نمی دانست .

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :

خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .

و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد .

زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید .

زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد

و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند .

بی بند و بی تیر و بی کمان .

و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ،

معنی دانه و کاشتن و شکیبایی را فهمید .

پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی