نوشته های یک دختر سرگردان

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

به حرف که باشه..خیلی چیزا آسونه...اما پاش بیفته میفهمی که چقدر ضعیفی...

دوسال پیش توی اردوی فریدونشهر...اتوبوس پراز دانشجو نزدیک بود بیفته توی دره...دقیقا همون لحظه ای که ماشین به سمت دره نزدیک میشد..دستمو گذاشتم رو سرمو مطمئن شدم دیگه کارت تمومه!

همونجایی که به عنوان مسئول بودم...اما تنها به یک چیز فکر کردم و اون مرگ!...ااون اتفاق اولین و تا به الان اخرین لحظه ای بود که مرگ رو خیلی خیلی نزدیک دیدم..اون اتفاق اولین باری بود که به ضعیفی خودم یقین پیدا کردم..اما چ میشود کرد با اینکه فراموشکاری...

امشب کلیپی از شهدای مدافع حرم با صدای فرزاد فرزین پخش شد...خیلی مردونگی میخاد توی عمل هم پای اعتقاداتت وایسی...آخه یه چادر سر کردن و تازه به به چه چه شنیدن دیگران که دیگه سختی ای نداره...اونجایی که نمیتونیی...اونجایی که به معنای واقعی کلمه ضعیف میشیو هیچ کاری از دستت برنمیاد اما یه یاعلی میگی و محکم همونجایی که بودی  وای میسی و قدم به جلو برمیداری مردی...

خدایا من خیلی ضعیفم...

ضعیف بودن یعنی حتی نتونی جلوی ی نفس وایسی...ا

ما اگه پشتت به خدا گرم باشه...میشه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۰
دختر سرگردان