اعتراف میکنم
وقتی کسی ازم تعریف میکنه قند تو دلم آب میشه
و وقتی کسی قراره نقدم کنه اضطرابی تودلم رخنه میکنه (با وجود اینکه خودم ازش خواستم نقدم کنه)
دقیقا وقتی اشتباهی میکنی...دقیقا وقتی اجازه حضور بهت نمیدن...دقیقا وقتی میدونی اشتباهت اشتباهه...دقیقا وقتی عقلت میگه نه اما نفست میگه اره...دقیقاوقتی خودت با علم میخای بری ته چاه...وقتی که از رد شدن ازیک میعادگاه ناراحت شدی(فقط کمی حسرت)...دقیقا همون شب...11شب دعوتت میکنن که بیا...دقیقا اینجاست که میفهمی خدا و امام زمان ازت نا امیدن نشدن...میفهمی هنوزم بهت امید دارن،حتی اگه با دستای خودت میخاستی خودتو نابود کنی...این سفر برایم خاص بود
"جمکران"
قطعاکه درهر زیارتی اذن صاحبخانه شرط است اما این بار با چشم ظاهر دعوتنامه رادیدم..
و پیمانی که ادم بشوم...
زندگی نامه شهید هادی را خواندم میشود اقا منم همون داش ابرام ،از بندگان خوب پروردگارت شوم
بعضی چیزا هستن که تجربه نکردی پس قطعا تا قبل ازاون حسی هم به اونها نداری...وتازه میفهمی که ای کاش زودتر تجربه میکردی...مثله ورزش..مثله اسب سواری...
وباید بروم به دنبال تجربه های جدید..
وتازه فهمیدم ورزش واقعا باعث نشاط میشود...و امروز سرتاسر خندیدم..به غیر ازبغضی که هنگام تحویل کارت تغذیه به دانشگاه داشتم وبه غیر از بغضی که هنگام خواندن ایمیل استاد داشتم
موفق باشی
بالاخره نمره پروژه اونم بانمره20تموم شد..وامروز رفتم دنبال کارای فارغ تحصیلی وقتی جمله تحویل کارت تغذیه و دانشجویی رو دیدم تاره باورم شد دارم از تحصیل فارغ میشم..
وهنوز برنامه جدی برای اینده ام نکشیده ام